خدای بزرگ نگهدارت...

حسام حسین و بابا

مامان جون، بابایی و دایی حسام و دایی حسین و کلی غافلگیر کرد با این خبر خوبش و ازشون فیلم گرفت اول حسین اومدمامان گفت به نظرت چه خبری می خوام بهت بدم.حسینم فک میکرد پولی یه و کلی خوشحال شده بود ولی بعدش که فهمید تو اومدی تو دل مامانی کلی ذوق کرد و از شدت خوشحالی من و تو له کرد بعدش نوبت به بابایی رسید بابام یکم عصبانی شد و گفت اخه بچم هنوز بچست بابا. ولی من میدونم تو دلش داشت قند اب میشد.بعدم نوبت به دایی حسام رسید.ان که دیگه حسابی از دایی شدن حال کرده بود.خیلی خیلی به خونمون صفا دادی عزیزمممممممممممممممم. شانس تو اون روزی که قرار بود مامان این خبر خوش و به خونوادش بده بابا اداره شیفت بود.ولی از تک تک لحظات براش فیلم گرفتیم لینک ...
5 آبان 1391

جواب وآزمایش سوپرایز بابا

هنوز مطمین نبود به خاطر همین بابا هنوز نمیدونست فرشته داریم. بعد از دکتر رفتم ازمایش و دادم .واییییییییی نداشادمنش (دوست مامان که خیلی این چند وقت بهش زحمت داده بودیم)جواب ازمایش و اووورد گفت بعععععععععععله مامان شدی باورم نمیشد.دل تو دلم نبود برم به فرهاد بگم.زنگ زدم بهش گفتم من بیمارستان کارم تموم شده هوس بستنی اکبرمشتی کردم بریم تجریش. الکی می خندیدم. تا سر کوچه دوویدم حس خیلی خوبی داشتم.فرهاد اومد رفتم سوار شدم.بابایی اون موقع پراید داشت.131 بستنی رو گرفتیم گفتم یه چیزی می خوام بهت بگم اشک تو چشمام جمع شده بود.گفتم داری بابا میشی.اصلا باور نمیشد.هی میگفت جدی میگی.جواب ازمایش و دادم دستش.از شدت خوشحالی داشت بال درمیاوورد.همون...
3 آبان 1391

حس حضور

امروز 91/8/2 هستش خیلی استرس دارم یه حسی بهم میگه چته ولی به فرهاد هیچی نگفتم.گفتم بزار مطمين شم. سه روزی بود که تو باشگاه سیمرغ نزدیک سی متری میرفتم فرهاد منو ساعت 9 رسوند اونجا خیلی استرس داشتم شبم الهام و محمد میومدن خونمون.خداروشکر دم در باشگاه مدیر مجموعه رو دیدم و گفتم حالم اصلا خوب نیست و اصلا نمیتونم باستم.میشه امروز نیامممممممم با سرعت برق رفتم داروخانه همون نزدیکا سریع یه بی بی گرفتم رفتم به سمت رستوران مامان خلی استرس داشتم اصلانمیفهمیدم چه جوری راه میرم.تا رسیدم فرهادم رسید اونجا.اومده بود به مامانم سر بزنه.منم به روی خودم نیووردم و گفتم بریم.تا رسیدم خونه فرهاد گفت برم نون بگیرم واسه شب. سریع پریدم تو دسشویی.اولین ...
2 آبان 1391

اولین پست ...

سلام به کوچولوی درونم من (سحر) و فرهاد تابستان ۸۸ قبول کردیم که برای همیشه همدیگر رو دوست داشته باشیم و یه داستان بی انتها رو با هم شروع کنیم؛ من با توکل به خدا مهمترین بله زندگیم رو فریاد زدم و قلبم رو به قلبش دادم و این شد آغاز ... حالا بیش از ۹۰۰ روز از اون تاریخ میگذره و ما می خوایم به ندای قلبمون جواب مثبت بدیم؛انگار تو داری صدامون میزنی و میگی که می خوای باشی؛ ... حس میکنم که می دونی حیات بزرگترین نعمته، اینجا همه چیز خوب نیست، دعوت از تو خیلی سخته،اما من می دونم که اگه بدونی که می تونستی باشی و ما نذاشتیم که باشی که بودن رو تجربه کنی، حتما دلگیر میشی؛ پس می خواهیم به خدای مهربون که همیشه دستش رو تو زندگیمون احساس کردیم توکل کنیم و...
2 آبان 1391
1